بند خاطرات

داروگ هم باز خواند ؛دیگر اما باران ؛با ترانه نچکید

خانه از سرزده مهمان های  کوکب خانم خالی بود

ریزعلی هم دخترش کبری را

پی تصمیم شوهر کردنش تنها می گذاشت

یاد آن روزها بخیر

مهر کارنامه یمان

"اسلام پیروز است"بود

راستیکه چه شده؟

این همه فاصله از کجا آمده اند

این همه خاطره هایی که تجلی گه فهمیدنشان ؛ پیک نوروزی و ایثار دو کاج بود؛کجا دفن شده اند؟!

بارالها.....

قسمتی کن که نباشد دفتر خاطره هایم چون این یادها دفن شود

وبماند حسرت یک روز کودک بودنم

آب

قطره ای آب اگر مهریه زهرا بود

یا اگر قیمت آن را آسمان می پرداخت

می شد از فرات چشمان حسین

قطره ای مرهم زخم های پدر پیدا کرد

یادش آن روز بخیر

کوفیانی که به آوردن شیر

تشنه لب بر کوچه ها می بردند

سر برده هایی را که

قیمت خونشان

شاباش سنگ باران بود

آری؟!

من به این می اندیشم

که چه سرابی شده است

مهریه دخت نبی.....

شکارچی زمان

ثانیه ایست،وسعت ثانیه را می فهمی؟!

می شود مثل نسیم

بال در بال  پرستو

بوسه بر قلب شقایق بزنیم

و بدانیم،که یک عمر چه غافل بودیم

آری

هیچ کس تنها نیست

ما خدا را داریم.....


......آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند/ می گشاید گره پنجره ها را با آه(سهراب)



کربلا منتظر ماست بیا تا برویم

جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم *** کربــلا منتظر ماست بیا تا برویم

ایستاده ست به تفسیر قیامت خورشید *** آنسوی واقعه پیداست بیا تـــــا برویم

خـــاک در خون خدا می شکفد، می بالد *** آسمان غــــرق تماشاست بیا تا برویم

کربلا منتظر ماست بیا تا برویم

تیغ در معرکه مـــــی افتد و بـــرمی خبزد *** رقص شمشیر چه زیباست بیا تا برویم

کربلا منتظر ماست بیا تا برویم

دست عباس یه خون خواهی آب آمده است *** آتــــــش معرکه برپـــاست بیا تــــــا برویم

کربلا منتظر ماست بیا تا برویم

کاش ای کاش که دنیای عطش می فهمید *** آب مهریه زهراست بیا تـــــــــــا بــــــرویم

ایینه راستگو

چشمها را شستم،بار دیگر دیدم،با خودم گفتم شاید،سهراب

به تنهایی خود گوش فرا می داده

من نمی دانستم ،که شقایق چه گلی است

اما

خوب می دانستم

سطح سیمانی قرن چون آب

رمز شاعرانه سهراب است

و سپهری که به آنجا پرواز کرد

شاید اینک آنجا

مردم بالا دست

شاخه معرفتی می فروشند

که به هر گلبرگ آن

آب های گل شده صاف شوند

آری؟!سهراب به فکر خود و دیگر ها نبود

او به فکر مهر زهرا بود که چنین گِل شده است

راستی که چه زیبا گفته اند:

((آب مهریه زهراست بیا تا برویم))


بابا

بابایی بیدار شو

تو هم مثل مادر میخوای تنهام بزاری ...

بابای من تو این دنیا دیگه کسی رو ندارم بابایی بیدار شو  :(

بابا تو رو خدا بیدار شو ...

( کودکان سوریه .....)

 دعاکنیم براشون تو این ایام ماه مبارک رمضان ...

یک لحظه فقط بیا....

انشام دوباره بیست   بابای گلم!

موضوع: ( کسی که نیست) -   بابای گلم -



دیشب زن همسایه به من گفت:  یتیم

معنی یتیم چیست    بابای گلم؟!





من منتظرم عزیز!    حتما برگرد.........

از این سفر دراز     لطفا برگرد......



دعوت شده ای به مدرسه ،    باباجان!

یک لحظه فقط بیا و    فورا برگرد...... @


.

قلم و نی

از نی تالاب عشق
قلمی ساخته ام
طرف دیگر آن را چون فلوت
پراداخته ام
می نویسم با قلم
می نوازم نت ها را یک به یک
دو ر می تا سی
....ماه گهگاهی در آسمان می خندد با هلالش
گاه خاموش است بی هلالش
آنگهی که قلمم
زیر درد دل شکست
عشق فریاد کشید
......حال دیگر همزمان که می نویسم،می نوازم
همچنان می دانم:
کین ساز شکسته اش خوش اهنگ تر است

مرده آن است که نامش به نکویی نبرند

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه خود خواند و از از صحنه رود / صحنه پیوسته بجاست / خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

سیب

من اگر می خندم

خنده ام بی جان است

جبر عکاس به لبخند لبانم سیب گفت

تو وجودت ؛علت صحنه زیبای  تبسم های شهر است

چهره ات  بر روی  دیوار تمام عکاسی های شهر ،تک نمایان گر زیبایی هاست

راستی بی تو

در چه عکسی به چه من باید بخندم؟!


شاباش بهاری

با تمام سنگهایی که تو بر من میزدی

خانه ای ساخته ام

خاک از باغچه عشق

نم از خون دو چشم

گل و آیینه اش از جنس کبود.....

درب ندارد دخمه ام

و من اینجا محبوسم

ساقه سنگی گل،چوبه دارم شده است

من فقط منتظر پای کوبی بارانم

راز ساز و ساز راز

راه من سوی نفس های طلوع است و دلم با بالها

می رود تا معراج

میرود تا برسد نزد خدا

باز هم این دل نقاش زمان،در قفس باز جهان،اشک ها می ریزد

وکسی می گوید:اشک از دید همگان می کاهد

وخدا می گوید:دود با سوختن چوب به هوا می خیزد

آدمی با سبکی های جهان،راه بر قلب جنان میابد

*گر سبک گردیم در آتش چو دود..................می توان تا مبدا خود پرگشود*

اشک بر دامن من می بارد

و وضو با شبنم رنگین کمان می گیرم

هیچ کس با قلب من همسایه نیست،هیچکس با درد من همساز نیست

ساز من خوش اهنگ

چهره ام

پر آواز توسل شده است

پر شبنم هایی،که از انها نور تلالو میکرد

راه من بی ظلمت است،زیر گلدسته خورشید اذان

مهر سجاده من گِل شده است

از تمام قطرات عشق بازی خدا

گُل سجاده من می روید،می کند هر روز تجدید سلام

من صدای تپش پنجره ای را که سهراب می گفت،می شنوم

بر سر سجده راز

عشق من در این است

که نگاهم همه در راز و نیاز

سوی خاک کربلاست.......

 

غم دوست

هر دم که در این فرصت،حرفی ز غمم بردم

ای دوست تو مرهم را بردی به سر زخمم

دستی به غمت بردی ،نازی به سرم کردی

ماچ از سر ابرویم،تا روی لبم کردی

هر روز دعایم بود،هر ذکر نمازم بود

رخسار تو را دیدم لبخند دهانم بود

بت های خدایی را از روی تو من ساختم

بر روی لبم گفتم خالق تبارک را

هر روز به درد خود نالان که اشک ریختم

با اشک در دامن گل روی تو را چیدم

از غربت چشمانت من روز ازل دیدم

سایه عبودیت دریای اشارت را

شب را که تو در فکرم جریان نفس بودی

من خال لبت بودم،گریان قفس بودی

وقتی که به رنگ چشم یک روی نظر کردم

دریا غمی دیدم شرمی ز نظر کردم

ابروی کمانت را چون تیر به قلبم راند

بر قلب خودم  گفتم:آتشی به سمتت راند

آتش غمم چون شمع سوزاند دلم را سخت

اتش غمت آمد،خاکستر غمها رفت


بی نهایت کجاست؟!

بی نهایت کجاست؟!

بینهایت جایی است،که زمان از سپری کردن فکر خسته شود

 و نگاه از  رویت شکل به تنگنا افتد

و همان جایی  است

که چراغ از غم تنهایی  نور،به سیاهی بزند

بی نهایت شهر پشت آینه هایی است

که در مقابل به هم ایستاده اند

بی نهایت آنجاییست

که شب بی حوصله عشق به فرجام رسد

و کند اشک تماشای سراب

بی نهایت  جایی است

که عدد راه نیابد به ماشین حساب

همچنانی که تار موی

نتواند متحمل بشود،وزن سنگین گناه

بینهایت وقتی اغاز می شود که توقف بکند راه دریای هوا

همچنین آنجا ؛فاصله میان رگ و سلول تن است؛خط پایان ریاح

و مجانب های امواج صدا

شب بی ماه و خنده لاله عباسی ها

بی نهایت پایان نیست،یک غایت است

راه دیروز رسولان خدا

شاید امروز به دریا نرسد

رد پای اشک های ریخته در چاه نوا

در نهایت می توان گفت،بی نهایت دور نیست

بی نهایت اینجاست!!!!

که اگر دل را به دریا بزنی

و لگام از قلب خود بر دست اهریمن قرن باز کنی

 وشوی راز نهان داری ها

سهم دریا بودنت یک دنیاست

 وخدایی شدنت تا پایان

از ازل تا فردا

((شهر بیداری ها))


اینجا تاریک است

صدای ریزش باران می آید

تاریکی شسته نمی شود

نوری برای رفتن لازم است

باید درختی کاشته باشی

تا بتوانی اینجا چوبه کبریتی را بیفروزی

این انتها،ابتدا ابدیت است

یک بار دیگر به سنگم بزن

فاتحه ای بخوان

لبخندهای غریب

امروز که محتاج توام جای تو خالیست

فرداکه میایی به سراغم نفسی نیست

امروز اگر باز بیایی همه هستند

فردا اگرم باز بیایی همه رفتند

امروز که تو نیستی دل من بادگران است

فردا که بیایی که دگر هیچ کسی نیست

امروز که جای همه در قلب تو گور است

فردا که به توحید رسی قلب تو کور است

امروز که لبخند لبت با دگران است

فردا تو بمان با دگران،وای بحال دگران است


پا های برچیده شده

کودکی هایم را که به یاد می آرم

یاد اتل ومتل  هایی که

با پدر بازی می کردم

انتهای بازیمان

معمول ،معلوم بود

پدرم از یک پا

تا ابد ؛ پا برچین

تا که این قصه به اخرهای خود نزدیک می شد

 خاطرات جنگش را

باز هم یک به یک

برایم لالایی می کرد

دلنوازانه و زیبا بود

آخر قصه او؛ غصه بر چیده شدن هایی بود

که من آن وقت دگر در خواب

بازی های شب او را مرور می کردم

من در آین خواب منور دیدم

صورت ماه پدر را همچو خورشید درخشاند

ناگهان از خواب پریدم و دیدم که پدر
گوش تا گوش خیس از اشک و شبنم است
و پر از تلالو های  باروتی یاد

سوره تماشا  (=سهراب سپهری)


به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است.

حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز ، زيوري نيست به اندام كلنگ .
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
پي گوهر باشيد.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.

و من آنان را ، به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز ، و به افزايش رنگ .
به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن هاي درشت.

و به آنان گفتم :
هر كه در حافظه چوب ببيند باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند.
هركه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه.

زير بيدي بوديم.
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم ، گفتم :
چشم را باز كنيد ، آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟
مي شنيديم كه بهم مي گفتند:
سحر ميداند،سحر!

سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودي بود،
چشمشان را بستيم .
دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش.
جيبشان را پر عادت كرديم.
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم.


عزیزان می توانند  با  نام خود اشعار خود را در مجله پر فروش اطلاعات هفتگی که به صورت هفته به هفته چاپ می شود و به سراسر ایران ارسال می شود به چاپ برسانند و نقدی کوتاه از اشعارشان را بخوانند.برای ارسال می توانید اشعارتان را با  موضوع یا سابجکت تماشاگه راز به ایمیل این  مجله که به شرح زیر است ارسال کنید:

haftegi@ettelaat.com

نیم نگاهی به اشعار شادروان حمید مصدق

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جان فرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم

 

ادامه نوشته

((آغوش))



از نگاه تو،من می سوزم

با نگاه تو،من می رویم

آغوشت مرا گرم می کند

کاش در این پاییز

من برگ اول  ریزش باشم

تا تو را بعد رها شدنت دربرگیرم

ما باید برویم

البته باهم

در مسیر باد

ناله مرغ مهاجر

مردم دانه بدست

خنده هاشان همه از روی ریاست

دلشان سنگ سیاست

شعرشان بوی تملق

عشقشان باد هواست

ما در این شهر دویدیم و دویدیم چه سود؟!

سیلی از دوست که خوردیم چه شد؟!

شاهد از دشمن خود خانه داروغه که بردیم چه شد؟!

و تو ای مرغ مهاجر که از این شهر گذر خواهی کرد

نکند از هوس دانه ارزن به زمین بنشینی!!

انتظار بازگشت نسیم

آن دمی چون که گون ز باد پرسید:

به کجا چنین شتابان!

وسلامی که  رسانید به شکوفه ها به باران

همه آرزویش آن بود که به یاری بهاران

ز شکفتن بیابان

باز باشد که بپرسد:

به کجا چنین شتابان؟!

به دم زنده گردان و جانم بده

نیا باران زمین جای قشنگی نیست.....
من اهل این زمینم خوب می دانم
در اینجا یک سراب است شوق یک دریا شدن
نیا باران  زمین جای به هم پیوستن چند رود نیست
زمین تنها جای آدم است
در اینجا اسمان را صبح هنگام خط خطی میکنند با رنگ رحم
قلم تند حقایق تلخی را می نویسد روی عرش
آسمان هم آن را می شنود،می بارد بر سر خلق
نیا باران در اینجا هیچ معشوقی جدا از غم نیست
جدایی عادت تنهایی وبه خود فکر کردن است
فرصت اشنایی با خود......
آسمانم این زمین جای گریستن نیست.....
در اینجا خوب رویان ،دل و قلبی ز سنگ دارند
خدا را می گریانند اندر آسمان
و خدا با تمام اینها
می بخشد،می بارد،می رویاند روی خاک
من از جنس همین خاکم؛می دانم
همین اشک خداوندی است که رویانده مرا
نیا باران،بیا ای برف
زمین را عیب پوشان و حقایق را غیب گردان
تا به فصل خوب روییدن،زمین را منقلب گردان
به سوگند نشستن در کنار جلگه آرامش و خوب زیستن
وبه سوگند رهایی از تن ابر سیاه اسمانی
تو ای خوب:آن هنگام بیا و
به دم زنده گردان و جانم بده

سیب

حمید مصدق تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
............................................................................................
پاسخ زیبای فروغ فرخزاد
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم
و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
............................................................................................
پاسخ زیبای جوادنوروزی به هردو
دخترک خندیدو.....
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره ازباغچه ی همسایه سیب رادزدیده
باغبان ازپی اوتنددوید
به خیالش می خواست
حرمت باغچه ودخترکم سالش را
ازپسرپس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبرعشقی معصوم
بین دستان پرازدلهره ی یک عاشق
ولب ودندان
تشنه ی کشف وپرازپرسش دختربودم
وبه خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هردورابغض ربود
دخترک رفت ولی زیرلب این را می گفت
اویقیناپی معشوق خودش می آید۲
پسرک ماندولی روی لبش زمزمه بود
مطمیناکه پشیمان شده برمی گردد
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مغرورغروراست هنوز
جسم من تجزیه شده ساده ولی ذراتم
همه اندیشه کنان غرق دراین پندارم
که این جدایی به خدارابطه باسیب نداشت.
...........................................................................................
اززبان پدر
من که او را دیدم
در پی اش تند دویدم با خشم
دخترم می خندید
پسرک حیران بود،
که به چه دلهره از باغچه کوچک ما، سیب را دزدیده
دخترم ماتش برد
او که با حسرت و عشق به پسر می نگریست
شرم و آشفتگی از چشم پسر می بارید،
پاسخ دلهره و شرمش را روی زمین پیدا کرد،
پاسخ عشقی پاک
دخترم رفت به سمت در باغ
دست او می لرزید،
لرزشی کز پی تردیدش بود
من فقط فهمیدم ، که چه عاشق بودند
ولی افسوس که نه دختر من باور کرد،
نه پسر باور داشت
او فقط چشم به آن سیب دندان زده داشت که با خاک هم آغوش شده
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم :
بی سبب نیست که عشاق جدا می مانند.
................................................................................................
شعرمسعودقلی مرادی
او به تو خندید و تو نمیدانستی
این که او می داند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
از پی ات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضبآلود من نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض چشمت را دید
دل دستش لرزید
سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل دردانه ی من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سالهاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان
می دهد آزارم
چهره ی زرد و حزین دختر من هر دم
می دهد دشنامم
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
زچه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

از ان روز که رفته ای

از آن روز که رفته ای ؛

کارت شارژ ها را سیگار میخرم

و با خیابان ها حرف میزنم  !

همینطوری پیش برود ...

گوشیم را هم باید بفروشم ؛ کفش بخرم .....



منبع

بهانه

این بهانه ی خوبی برای جدایی نیست
دنیا از آنچه می پنداری کوچکتر است
فردا می آید ودر حسرت با هم بودن های دیروز
اما افسوس, می دانی؟ دنیا فقط به جلو می تازد
خدا نگهدار
فقط ای کاش
 می توانستی خاطراتت را هم ببری
من چگونه صدایت را درون خاطراتت پیدا کنم...

درد و دلی باز کنم از فراغ

ای که هر دم   دم ز مـــــولا میزنی!
پس چرا وقت عمل جــا میزنی!؟

ای که گویی در پناه مهدی ام!
مستحق یک نگاه مهدی ام!

نام مهدی جان من بازیچه نیست!
عاشق مهدی خدا داند که کیست.....

نقاشی بهار

باز امد عید ومن

قلمم سبز شده

ته آن ، جوانه سبزی  پیداست

تو چه می خواهی تا من برایت بکشم

طرح های  ذهنم همه از جنس شکوفه شده اند

روی دیوار  خانه زمستانی اش

نیلوفر پیچ خورده

اگر زندگی  شکوفه باران می خواهی

بگو تا تو را در بوم  نقاشی ام ، نقاشی کنم

*تصمیم کبری*

باز آمد.....

زیر باران

خیس خواهش

چتر می خواست

پسرک در کارتون سوراخ سوراخی جان می فروخت

جوجه رنگی های آب کشیده

بوی لجز پرهای جوجه ها پرشده بود در آن حوالی

خسته

نا امید

آب کشیده

تصمیم تغییر شغل داشت

جای جوجه رنگی،ماهی قرمز....

می نویسم از دل،تو بیا شعری بخوان

چتـــرت را ببـند ..

سـری بـه کلـبه ی بـــارانـی ام بــــزن ..

کمــی زیــــر ِ بـــاران ِ دیـــدگـانــم خـیس شــو !

و اگـــر مجــالـی بــــرای ِ همـنـوایــی بــود

کـمی بـا من ،

هـــمـنـوا شــــو ..

عید نوروز (11)

خنده شعر

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینك آیا بر می گردی

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد...
نویسنده:رضا منصوری

انگشتر دروغ

به فیزیک خلا میان آجرهای خشتی گونه خانه مادر جان می نگرم
هم رهایی میبینم من
هم عشق
هم صداقت هم رسایی
هم نفوذ خواب ایینه ها را در مهتابی
من اگر لمس کنم پارچه توری احساس نوازش ها را
با لب خود می گشایم گره خنده  اهریمن را
می روم در دل ایام غروب سوی ماه
فکر  ذرات به زیر آب رفته  ساحل را در شب
در مد شورش اذهان دروغ می نگرم
موج چشمان صداقت پیشه ات را با خود می برد از راستی شهر  غروب
به تماشا  تو من می ایــــــــــستم
پله های شب بی ستون مهتابی را طی می کنم
عاقبت می دانم
نام من
روی انگشتریا قوتی تو حک می شود
رد احساس نگاهت هر بار
چندشی محکم به تن نازک چون گلبرگ تو می اندازد
و من از دور به اشک ریختن خود باز هم
به دروغ می نگرم
من در این فاصله ها
تو در آن اوج به ظاهر خندیدن ها
عشق را بازیچه غرور خود کرده ای با رنگ شوق
من  خودم می دانم
که اگر پاک شوم از نقش حکاکی انگشتر تو
به خدا می پیوندم
و به رود
وبه هولناکی قارچ خوردن و خون ریزی یک میوه کال
تو خودت می دانی
هر چه می خواهی بخند
من که از راز دلت باخبرم
میدانم
تو
با همان بغض گلو
می نویسی باز هم
با همان خنده  افراطی مست
می گریی می دانم می گویی
خنده را معنای سرمستی ندان
آن که می خندد غمش بی انتهاست

ظهور

تمام راه ظهورت را با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا که منتظر هستم


کسی به فکر شما نیست ، راست می گویم
دعا برای تو بازیست ، راست می گویم

اگر چه شهر برای شما چراغان است
برای کشتن تو ، نیزه هم فراوان است


درون سینه ی ما عشق یخ زده آقا
تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا


من از سیاهی شبهای تار می گویم
من از خزان شدن این بهار می گویم


من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بیعت و بعدش عبور، می ترسم

باز باران با ترانه بی ترانه

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم
 

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست

 

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم

 

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران



به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم

 

نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم

 


یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان

 

مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست

 


بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست

 

 

و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد

جرقه عشق

به دلم دست زدی جیز نبود
دست به دستم دادی
چیزی نبود
اما
وقتی قلبهایمان روی هم بود
برق آنها در سینه من جیز بود
و تو دنبال همین بودی
که در ان شوق من
اشک هایم را در آغوشت ببینی

دل نوشته های من

بوسه قطره ها

تو می گفتی که دلت از سنگ و چوبه عزیزم

اما من ندیدم اونو چون که اون،از شرم،خونه عزیزم

راه می افتادی بریم سوار کشتی بشیمو

ما هم مثل اون دوتا کفتر عاشق بشیمو

 دل به دریا میزدیم دنبال هم می رفتیمو

تا به اعماق می رسیدیم لبامون خشک می شودو

تو با اون لب های سرخت که به من می گفت بیا

هنوز اینجا جایی هست برای آب خوردنمون

کاش می شد با هم بریم  تو قصه ها جا بگیریم

جای کبری تو بودی که تصمیم عشق بگیری

آسمون می بارید و  شاباش عشقتو می داد

منم اونجا  بوسه به خاک زیر پات می زدم

چون می دونستم که باریدن ابرها هوس بوسیدن خاک زیر پات می مونه

ارزش گوهری داره که زیر آب می مونه

 تو فقط بیا بمون چون که چشات ذهن منه

همیشه تو خواب و رویا  داره هی داد می زنه

که خودت می دونی که جون منی عزیز من

کافیه چشمات و رو هم بزنی  شیطون من

شیطونک تا کی  می خوای این همه حرفا بشنوی

یا تو  شعرای من عاشق بد خط  گم بشی

 اشک من خدا می دونه خشک شده

تا نباشی بدون آب می مونه

اگه امروز من بیام عشقمونو یادت بره

روی  قلبت می نویسم که یه وقت یادت نره

امشب از اون شبایی نیست که بری عزیز من

من دلم گرفته بی درک  بد حال روز من

بمونو یه دست  بکش روی سرم

نا نگن بیچاره بی حرف مرد و رفت

سر قبرم اومدی نگو که بدبخت خیر ندید

بگو اونقدر سوخت برام تا گرم بشم که آخرش  جونش پرید

پر زدو رفت و رسید به آرزوی بوسیدن

خاک شدو می بوسه اون خاک زیر پای منو

چون که دوست داشت یه روزی مثل اون آسمون بشه

که دلش وقت گرفتن  ناز می کرد صورتمو

 اما من هر وقت که خیس از عشق شدم

با دو دستم  زدم انداختم  زمین قطره ها رو

بگو حالا  وقتی که برون میاد رو قبر من

تو هم اونجا می ایی بوسه به خاکم می زنی

گل من  پاشو برو بذار که بارون بند بیاد

تا که فردا بمونه جایی برای گریه هات

 

تو مرا چشم در راهم همه هنگام

اگر از خاطر زیبای تو من محو شوم

باز اگر بر در آن خانه زیبای دلت زنگ زنم

پشت چشمان تو من می بینم

که تو مرا چشم در راهی

همه هنگام!

پیامک از دیار دریا

باده پر خوردن و هوشیار نشستن سهل است

گر به دولت برسی مست نگردی مردی

***
فال حافظ زدنت از پی دلتنگی کیست؟
ما که هر لحظه به یاد تو دلتنگ تو ایم!!!

***
از سمرقند و بخارا می توان آسان گذشت
دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است

***
دست من خورد به یک بوته ترد
لمس کرد،ساقه ای کوچک را
شست من نیز خبر دار شد از راز شکفتن
و دلم باز به یاد تو تپیدن
و از تو گفتن

***
می توان دید رخ دوست به یک پلک پریدن تا مصر
بوی پیراهنت از  فاصله ها می اید؟؟؟

رمز شب شادی بود.....!

من میان گلزار
رفته بودم لب آب
آنقدر خسته که از نام تو من خواب به چشمم نمی امد
هرگز
با چشم خود من اگر
می دیدم
عکس خود را در اب
و تو در کنار عکسم زنده بودی
صاف و زلال
و من
با کلک خودم
روی آن اب می نوشتم
رمز شب را
چون که می دانستم
شب
عاشقی می اید
می سپارد خود را
به همان ابی ها
میرود تا خرخره  گناه در رویاها
روی ساحل من نوشتم
رمز شب را با  انگشت خود
موج می آمد و می برد ان را
دزدی در  روز روشن
رمز شب های دل عاشقی و اشک من را
با خود می برد
من هم جای عاشق شب
خود را با نام او
با رمز او
خود را
به دریا  می سپارم
و سپردم
رمز شب شادی بود

اغوش

با نگاه تو
من
می سوزم
از نگاه تو
من
می رویم
آغوشت مرا گرم می کند
 مرا با خود ببر
با اغوش گرمت
که
 اگر لبانت در ژرفای سینه ام
مهر شود
من باز هم می گویم
که دوست داشتنی تر از  تو ندیدم
کسیکه با سوز نگاه
وبا شور عشق
از میان چمن های علاقه
خیز برمی دارد
زندگی را معنا میکند
پس اشکهایم را در تنهاییم نبین
که من با یاد تو
شرم دارم که شکایت کنم از تنهایی

شهر خورشید

آسمان رنگی هست
من
می خواهم
زندگی را با طرف روز به روز برگردم
بروم تا اوج ماه
دست دوستی با خورشید دهم
رنگ شادی به تنش پاشیدم
رنگ،رنگ گذر از دوری بود
رنگ آشنایی ها
برد من را به درون دل خود
رفتم از زندگی کند گذر کردنی  شهر زمینی ها بیرون
من به شهر ی رفتم
که در آنجا نور همیشه جریان داشت
آری انجا شهر خورشید بود
شب نداشت و هیچ سایه ای
از  سمت تو بر زمین جاری نبود
تا کسی از تو بترسد  و
لرز لرزان بدود تا  قلب  دوری های غروب
می دانی اگر شب نشود
شادی مردم هم
دیگر هرگز به غم عشق شب هنگام نباشد
که به فکر عشق خود زانو به  پای فکر
بزند
آنجا مقصد ما و همه مبدا ماست
از رسیدن به او تاب ندارد کسی حتی
زمان


خاصیت باران

باران که شروع کرد به باریدن عشق
مردم همه رفتند به زیر چتر نادانی ها
همه از شوق ،به چشم ،اشک داشتند
شبنمی از رنگ الودگی فکر به صورت هاشان
من دویدم زیر باران
و سلامی  گذرا کرده به انها و از آنجا رد شدم
همچنانی که عقب را می دیدم
همه فورا به من می گفتند:
که خداحافظ ای سنگدل بی شوق شهر
اما هیچ یک نمی دانستند
که من
اشک هایم  زیر باران دیده نمی شود

صدای قاشق ها

خواب بودم
خواب دیدم
در اتاق زندگی خوابیده ام
و
خواب می بینم که شعرم روی گلبرگ  هوس ها می خزد
ناگهان از خواب پریدم
و دیدم
که در خواب
خوابی دیده ام
شکر گویان ؛به درختی
رسیدم ،که شعرم روی برگهایش ؛از شدت برق، شبنم بود
من دویدم سمت دریا
آب را با مشت خود برداشتم
همه قطراتش، پر از رنگ کلام شعر من بود که آنجا موج داشت
کلمات ذهنم
همه در دریا بود
موج میبرد آنها را، به شهر آشنایی ها
من در آن روز پر از شوق بودم
پر احساس شنا
....من شنا کردم،تا آن طرف ارزش ها
ماهیان را دیدم
شعر هایم را با لبان خشک خود می خواندند
اما
در تعجب بودم،چرا
من که از شنای در آب
آن همه ترس داشتم
سالم از آب به خواب برگشتم
وقتی این بار که از خواب پریدم
دیدم
مادرم دارد
ظرف  ها را می شوید
و صدای چین و واچینِ بهم خوردن قاشق ها راکه
زیر شیر آب ظرف شویی  بود
 به گوشم در خواب 
جای ماهی ها
شعر هایم را می خواند.....

چکمه ها،من ،گل،راه

لحظه ها باریک است
تا که این پنجره ها می خندند
پرده های دلمان می رقصد
که اگر کور شوند
زندگی هم دق می کند
پس نباید به اندیشه قالی فکر کرد
باید از سقف گذشت
دوستی را زیر باران طی کرد
و
چکمه ها را از گِل دوری ها
نم نم شست......

فال

فال سهراب زدم

آمد این نکته به رویم  با نور

((تا شقایق هست،زندگی باید کرد))

و شقایق هست و باید با خوشی

زندگی کرد و به دریا نگریست

و ، رفت از پله مذهب بالا

چکمه ها،من، گِل ،راه

من نشستم لب حوض

                    ماهی ای گردش نداشت

آب حوض گِل شده بود

خانه دوست در آن نور نداشت....

به سراغش رفتم

وشتابانه گذر کردم از

کوچه باغی که درآن عشق به اندازه پرهای کلاغ آبی بود....!

و شکستم چینی نازک تنهایی هیچستان را

پشت آنجا هیچکس را من  ندیدم، جز تماشا که به سوگند خودش باقی بود

....همچنان قایق از تور تهی گشته او را دیدم

که چگونه زُل به دریای گِل آلود زده ، اشک می ریخت

جنس اشک هایش همه ، داد می زد، بوی کاشان می داد

و در آن نزدیکی

من بُزی را دیدم

که به فواره هوش بشری  کافر بود

بغض گیران می گفت:

مردم بالا دست،آب را گِل کردند

و دگر

عکس اشیا در آب پیدا نیست

همچنان  گِل کردند با دانش

باران را

خزر نقشه جغرافی را

حوض پر ماهی را

کتری مادر را

خاک عشق

راه من سوی نفس های طلوع است و دلم با بالها

می رود تا معراج

می رود تا برسد نزد خدا

باز هم این دل نقاش زمان ،در قفس باز جهان

سوی باغ پر گل،اشک ها می ریزد

وکسی می گوید:اشک از دید نگاه همگان می کاهد

و خدا می گوید:آدمی با سبکی های جهان ،راه بر قلب جنان می یابد

((گر سبک گردید در آتش چو دود................می توان تا مبا خود پر گشود))

.......اشک بر دامن من می بارد

 من وضو با شبنم رنگین کمان می گیرم

ساز هم دارم،ساز هم می سازم

ساز من خوش آهنگ

چهرام،پر آواز شقایق شده است

پر شبنم هایی،که از آنها نور تلالو می کند.....

زیر گلدسته خورشید اذان

مهر سجاده من گِل شده است

از تمام قطرات عشق بازی خدا

گُل سجاده من می روید،می کند هر روز تجدید سلام

من صدای شس شسه باران را

می شنوم

بر سر سجده راز

...عشق من در این است

که نگاهم همه در راز و نیاز

سوی خاک کربلاست....

djhamid.blogfa.com

 

صبح آغوش مرگ

روی منجلاب خاطره ها
غوک پیری نشسته بود بر اب
قور دوستی در گلو می ساخت
قورقور وبغض دوری ها
دست زیر چانه،منتظر مانده بود
نا امید از شب وطلوع فرداها
دست و پنجه نرم می کرد
با سکوت و اشک لغزش ها
امشب اینک تا به صبح می گرید
با تمام شوق و عشق باران ها
شعر داروگ می خواند
می کند با چکاوک دوستی ها
اینک این غوک سالخورده تنها
با لبانی خشک شبنم ها
می تراود از دور چون شمع
نور خود را میان مصراع ها
نور او تر می کند باران را
درسکوت مرداب ها
خود نمی داند که صدایش شده است
موج شکن تمام دوران ها

پرواز انوار

می نویسم باران

تا ببینم چه کسی می بارد؟!

وچنان می بینم:جز قلم اشک کسی بر شعر من جاری نیست

سالهاییست که من با قلمم همچوشم،

از جوانی که قلم در دستم،می نویسد با شور

 تا به هنگام،می نویسم ،اما

چون جهان تاریک است

هیچ یک از کلمات بر دفترم پیدا نیست

یا که چشمم پر جوهر شده است

یا تمام کلمات  ذهنم

که به تحریر قلم منجر شد

پر در آورده به سوی ابدیت رفته اند

به تجلی گه فهمیدنشان...

اینک این دفتر عمرم خالی است

از تمام کلماتی که در ان ها نور بود

می توانستند،خودبجای خورشید

بدرخشند نو کنند افکار را

اما

تا که این جوهر عشق در وجودم باقی است

مینویسم با آن

که جهان باغی است

که به زاییدن این انسان ها

می خورد آب و طرب می گیرد

باغبانی هم دارد

 مهربان است ،زیباست

حس گل را در درون غنچه اش می داند

کی بخندد که هوس رشد نکند

همچنان می داند

که جهان تاریک است،تا که انسان باقیست

و اگر تاریک است

*تک خدایی همگان را کافیست.......*

 

می شوم انچه باید بشوم

می شوم آنچه درونم جاریست....

وخیالی که به یاد آور آن می گریم، می رویم

شعرها می گویم

روزهای کودکی ام را که به یاد می آرم

وسوال چه کاره شدنم

پاسخ رفته به دنبال صعود

به زبان هوسی می گویم:دکتری را دوست می دارم

حال که می  اندیشم،می بینم:کاش بودم شوقی،که میان  اشک تنهایی می ماند

کاش مروارید دهان صدفی

کز به ریسمان شدنم روی گلوبند زنی،می درخشیدم چون برق

کاش یک شاخه گل رز،که به پیوند نگاهی می شدم منجر،بودم

...کاش چون ابر سیاه آسمان،عکس خود را  روی دریای خدا می دیدم

قطره ای میشدم و چون اژه ای

حال دیگر قطرات را می دیدم

که چگونه به خجالت سقوط می کنند و دوباره جان می گیرند

کاش می شد چون کوه،دل خود را از مذاب غم خالی می کردم

خواب با چشمان باز می دیدم

کاش می شد حس یک می زده ای می شدم و

از او می پرسیدم:چه خیالی داری ،که مذاب غم راسر می کشی

کاش همچون یک کبوتر ،عاشق

دانه از دستان صیاد زمان می خردم

همچو یک لاله قرمز رنگی،خاطره های زمان را می نوشتم،در دشت

کاش همچو شمعی روی کیکی بودم

و به افروختنم چشم به جهان می گشودم

و هنوز چشم ندیده

مردن شعله نورانی خود را از یک فوت

در نشاط چشم  پر شادی  غیر می دیدم

و صدای کف و غوغای پس از مرگم را

در شمار سالهای سن او می شنیدم

اما

حال اگر می نگرم میبینم

بید لرزان زمینی  هستم

که به یک شایعه باد به خود می لرزم

اما،همچو یک موج سراپا جوشش

سیلی  اندر صورت ساحل غم می زنمو

دفتر شعر پر از اندوهم را

در پس آتش آن میسوزاندم

 و در این  جزیره گمشده عشق

قایقم را هم می سوزانم

چون که باور دارم:

((شاعران وارث آب خرد و روشنی اند))

و صدا سر می دهم:

ای که از کوچه معشوقه ما می گذری

مطمئن باش که دیگرغم درونت نیست جای

گرچه با این خنده ات می گریی              می دانم              می گویی:

خنده را معنای سرمستی ندان،آنکه می خندد غمش بی انتهاست...

 

دست به صورتم نزن

می ترسم بیفتد..

نقاب خندانی که بر چهره دارم! و بعد ..

سیل اشک هایم تو را با خود ببرد ..

و باز ..

من بمانم و تنهایی . .

به آغوش می‌‌کشمت.

هر شب به آغوش می‌‌کشمت.

زحمت نفسهایت را نسیم از لایه پنجره می‌‌کشد...

با کلامه نگاهت چه کنم؟

بوی عطرت هم با بالشم....

گرمای دستانت را چه کنم؟

بار موهایت هم روی دوش عروسک‌های بالای تخت است...

مانده‌ام با شیرینیه بوسه‌هایت چه کنم...

تصمیم گرفتم بخوابم...

اگر به خوابم نیایی چه کنم؟؟؟

فراخوان جشنواره ادبی ابن حسام

باسمه تعالی

 

در شعر آیینی قبل از الفاظ، صنایع و قالـب های شعری، «موضوع شعر» یا «آرمان شاعر» است که اهمیت دارد. آنچه که واقعا موجب تفاوت بیـن شعرها می شود نیز همین «موضوع شعر» و نگاه شاعر به آن می باشد. اما گونه‌ای از شعر وجود دارد که در آن، موضوع «ستایش نور» است. حقیقتی ثابت، مجرد و یگانه؛ آنچه که در قاموس متـأخرین با عنـوان « ادب آیینی» از آن نام برده شده است.

در ادب آیینی، شعر، نه مجـال خاک‌بازی شاعر با الفاظ و صنایـع، که فرصت افلاک‌نوردی او با بال عاشقی است. شعور و شعر آیینی قداست قلم هایی است که بر رسالت راستین خویش استوار مانده اند.

جشنواره سراسری جایزه ادبی ابن حسام خوسفی که به نام یکی از بزرگان و نام آوران شعر حماسی و آیینی نامگذاری شده است، ترنم حضور پرشور شاعران خوش ذوق این مرز و بوم است، که ترویج شعر آیینی و ولایی را سرلوحه کار خود قرار داده اند. با توفیق حضرت حق سومین جشنواره سراسری جایزه ادبی ابن حسام خوسفی در سال 1390 چشم انتظار آثار ارزشمند شاعران و داستان نویسان گرامی می باشد.

بخش ها ی جشنواره  :

 -  اشعار آیینی

-  داستان های کوتاه حماسی و دینی

شر ایط ارسا ل آثار و شرکت در جشنواره :

1  -علاقه مندان بدون محدودیت سن می توانند در این جشنواره شرکت نمایند.

2  - آثار ارسالی در بخش شعر و داستان می بایست در 3 نسخه به صورت تایپ شده و در یک طرف کاغذ A4 باشد. ( دبیرخانه از پذیرش آثار دست نویس معذور می باشد)

3  -  شرکت کنندگان می توانند آثار خود را از طریق پست و یا از طریـق رایانـامه جشنواره (ebnehosam@gmail.com)  به دبیرخانه جشنواره ارسال نمایند.

4  - شرکت کنندگان می بایست از درج مشخصات شخصی خود بر روی نسخ ارسال شده خودداری نموده و تنها فرم شرکت در جشنواره را تکمیل و پیوست نماید.

5  - دبیرخانه از پذیرش اشعار و داستان های تکراری وچاپ شده معذور است.

6  - هرهنرمند  مجاز به ارسال حداکثر 3 اثر می باشد.

7  - حق چاپ آثارمنتخب به صورت مجموعه ی مدونی براي حوزه هنري محفوظ خواهد بود.

8 - آثار رسیده به دبیرخانه، عودت داده نخواهد شد.

9 - به آثاری که بعد از موعد مقرر به دبیرخانه واصل گردد، ترتیب اثر داده نخواهد شد.

10 - از برگزیدگان جهت حضور در مراسم اختتامیه دعوت به عمل خواهد آمد.

11 - به برگزیدگان لوح تقدیر وگواهی شرکت در جشنواره به همراه جوایز نفیس اعطا خواهد شد.

12 - آثار منتخب در مجموعه ای چاپ خواهد شد.

13 - اخبار و اطلاعیه های جشنواره در پایگاه اطلاع رسانی حوزه هنری خراسان جنوبی به نشانی www.artbirjand.ir منتشر خواهد شد.

جوايز  جشنواره :

نـفـر اول در هر بـخـش : مبـــلغ 1000000  تومان

نـفـر دوم در هر بـخـش : مبـــلغ 800000   تومان

نـفر سوم  در هر بـخـش : مبـــلغ 600000   تومان

نـفر چهارم در هر بـخش : مبـــلغ 500000  تومان

نفرات پنـجم در هر بخش : مبـــلغ 400000  تومان

نفرات ششم تا دهم در بخش شعر : مبلغ 300000  تومان

تقویـم جشنواره :

آخرین مهلت ا رسا ل آ ثا ر : 1390/11/10 

اختتامیـه : 1390/12/3

فرم ارسال آثار:

سروده های دلم

((خورشید))
خوشا به حالت
که از دیروز با دیدن یار
همچنان نورانی می تابی
ای خورشید، تو نور خود را از کدامین منشا میگیری
اگر آن نور پشت ابر بر زمین بتابد
زمین را پر از گلها می کند
بتاب که این هم سعادت می خواهد


((تمنا))
دستهایت را بالا بگیر
باز هم تمنا کن آنچه را که می خواهی
همچون درختان به ستایش
و تماشا کن آنچه را که شاباش می دهد
همان خدای مهربانی که
 زمینی را به خاطر لبخند غنچه ای
خیس از باران می کند 
پرشین فال

پیامک شب یلدا

ميان دوستـــان افتاده اي تک / رخت هندونه ،زلفت عين پشمک!
 
برايت مي زنم اينک پيامک / شب يلداي تو اي گل! مبارک!

.

.

.

توي سرماي اين شب طولاني به فکر بي خانه مان هايي

 که چشم ميزنند زودتر صبح بشه هم هستي ؟

.

.

.

يارو به دختره تهرونيه ميگه اسمت چيه؟
 
دختره ميگه:شمع گل پروانه.يعني اسمم ترانه.
 
يارو هم ميگه:خر،نعل ،طويله،اسم منم خليله!
 

شب ها خوش

فراخوان ادبی و چاپ اشعار

برداشته شده از وبلاگ غزل پست مدرن

پیشنهاد یک دوست مبنی بر «انتشار مجموعه های الکترونیک منتخب آثار غزل پست مدرن» یکی از معدود پیشنهادات خوب و غیرجنسی بود که در این چند ماه به من شده است. رسیدن دانلود کتاب «آموزش وزن به زبان ساده» و همچنین «خانه ای که وسط اتوبان است» در زمان کوتاهی به مرز 6700 و 4500، بدون هیچ تبلیغ گسترده و تنها با تکیه به خبررسانی مخاطبین آگاه، مرا در عملی کردن این پیشنهاد مصمم تر کرد.

 

حدودا 4 سال قبل بود که اولین جشنواره ی غزل پست مدرن توسط «رضا صحرایی» و با یاری «حامد داراب» برگزار شد و آثار راه یافته به مرحله ی نهایی (با داوری سرکار خانم اختصاری و سرکار خانم زنده دل) در مجموعه ای تحت عنوان «گریه روی شانه ی تخم مرغ» جمع آوری شدند. این کتاب به سرعت نایاب شد و نسخه ی PDF آن در اینترنت چند هزار بار دانلود گردید. استقبال خوب از این مجموعه نشانگر نیاز به جمع آوری کتاب های مشابه (مخصوصا با گسترش این جریان در سال های اخیر) بود.

 

از همین امروز تا انتهای دی ماه اشعاری از خود و دیگران را که قابل قرار گرفتن در ژانر «غزل پست مدرن» هستند به صورت فایل word به آدرس postmodern14@gmail.com ایمیل کنید. آثار جمع آوری شده که از حداقل های مورد نظر بنده برخوردار باشند در این مجموعه به چاپ خواهند رسید. لطفا حداقل 2 و حداکثر 10 اثر از خودتان یا شاعر مدّ نظرتان را ارسال کنید.

 

 

 

چند نکته ی خیلی مهم:

 

1- اشعار حتما به صورت فایل word بوده و attach شوند

 

2- زیر هر شعر، اسم شاعر (مثلا اسم خودتان) را بنویسید

 

3- در صورتی که تا دو روز به ایمیل شما پاسخ داده نشد یعنی نرسیده است!!

 

4- شعر فرستاده شده توسط شما می تواند حتی از شاعران قدیمی مثل مولانا باشد!!

 

5- آثار تا انتهای دی ماه جمع آوری شده و در اواخر بهمن ماه منتشر خواهند گردید

 

6- دوستی یا دشمنی بنده با شاعران، هیچ تاثیری بر روی انتخاب آثار نخواهد داشت. پس بی هیچ پیش فرض و نگرانی آثار شاعران محبوبتان را برای ما بفرستید. فکر می کنم در این سال ها، در تمام داوری ها و انتخاب هایم بی طرفی خودم را اثبات کرده ام.

سلامی...........

 سلامی از قلب شکسته از قلبی دور افتاده همچون کبوتری سبکبال که دراسمان عشق به پروازدرامده است

سلامی به بلندای اسمان و به زلال و خلوص چشمه ساران

سلامی به لطافت سرمای پاییزی

سلامی همچو بوی خوش اشنایی

سلامی بر خواسته از دل و نشسته بر دلواسه شكستن یه دل فقط یه لحظه وقت می خواد.

اما واسه اینكه از دلش در بیاریشاید هیچ وقت فرصت نداشته باشی... میشه مثل یه قطره اشك بعضی ها رو از

چشمت بندازی ، ولی هیچ وقت نمی تونی جلوی اشك وبگیری كه با رفتن بعضی ها از چشمت جاری میشه

خدا ودگر هیچه هیچ...........

به نام خدایی که ما را می بخشد

و فقط خدا و دگر هیچ..............


چند وقت پیش رفته بودم  شاه عبدل عظیم (ره).یکی اومد از یه  شیخه سوال پرسید اونم سوال تفسیری.شیخه نتونست جواب بده.سوال کرد چرا وقتی  تو آیه  تطهیر از اهل بیت سخن به میان میاد منظور فقط  همون سه نفرند اما وقتی  تو ایه های قبل از  خانواده و اهل بیت سخن به میان میاد  دیگر اعضاهم به شما می آیند.از اونجا ما فهمیدیم که یارو سنی هست و داره  خودشو نشون می ده. گفتم مشکل تو باعلی هست گفت اره .

گفت من 13 جز از قران و حفظم من گفتم :من کل کتاب انگلیسی مونو با تمام ریدینگاش حفظم این که نشد حرف .اگه اینطور باشه  من باید به  کتاب انگلیسی ایمان بیارم.تو فقط قرانو حفظ کردی.گفتم ببین تو علی رو از کجا میشناسی؟گفت خیلی،گفتم ولی من اصلا اعتقادی ندارم به اسلام.گفت پس چرا داری بامن بحث میکنی که خلاصه  شروع کردم.گفتم اگه  علی رو نمی شناسمو اسم  علی تو قرآن نیست پس اسم عمر وعثمانو خیلی ها هم نیست.گفتم من یه  مسیحی هستم. اما موندم چرا مردم مسلمون  عاشورا وتاسوعا می رندعزا داری در صورتیکه  اسم امام حسین هم تو قرآن نیست. مگه نداریم که احادیث جعل شد قرآن سالم موند پس احادیث جعلی هستد و چون اسم امام حسین و سایر امام ها در قران نیست پس  بعد از فوت پیامبر  دین اسلام تموم شد پس بحث الکی می کنیم و ولش کنیم پاشیم بریم این امام رضا هم که  شفا میده الکی هست چون  عثمان  و عمر خیلی ها رو شفا دادند  واقعی هستند و حق دار حکومت.یا رو جمع کردو رفت .منم گفتم بهش به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را.......

تو فکر افتادم که عجب مشکلهایی مردم با خدا دارندا.................

شیطان!

عجب ادم هایی پیدا می شند که بجای خدای به این با حالی میرن دنبال شیطان................

گور بابای تمام مذهبهای  این چنینی که بخوان به  خدای ما چنین طعنه هایی و چی بگم. اگه بگم چرا خدا نمی ذاره ما تو فضا موجودات زنده دیگری پیدا کنیم با ید بگم چون عالمه و حکیم میدونه که اگه  بذاره ما  موجوداته دیگه ای پیدا کنیم حتما با اونا جنگ می کنیک چون ما با خودمون هم تو زمین درگیریم.افغانستانو  پاکستانو لبنانو فلسطین وعراق.

یکی می گفت تو کجا خدا رو دیدی اگه دیدی به ما هم بگو

گفتم بهش بدون اینکه از شست دستت استفاده کنی دکمه پیراهنتو باز کن:نتونست گفتم بهش ببین خدا وقتی حضرت ادمو افریده به فکر این بوده که شست دست تو رو جایی بذاره که بتونی بعد از این همه سال از  افرینش راحت دکمه باز کنی.به نظرت این خدا حکیم نیست.می گفت ما  با انرژی هسته ای میایم اما مهدی(عج) با چی ! با شمشیر!

منم داغ کردم گفتم هر کسی که  به علی قدرت داد  تا در ی که چند مرد جنگی فقط به  تکان دادن اون  روی لولاهاش  سعی داشتند و از جا بکنه و تا اخر جنگ  به عنوان سپر استفاده کنه  همون خدایی که  قران یه کتاب  رو تونست از دست تحریف نگه دره همون خدا به حضرت مهدی (عج)قدرت میده که بجنگه.چیه به  هسته بودن اون چیزتون می نازید.

این همه که مو فشن اومده و این همه استفاده از بد کاری ها و زنا و استمنا،مگه چیزی شد

نه فقط روسیاهیش برای یارو مونده.

اخه یارو وقتی می خواد  استمنا کنه یا زنا،از ترس مادرشو باباش میره یه جای خلوت.یکی نیست بگه خره الاغ تو از خدا نمیترسی از مادرت می ترسی که ببینتد بعد خدایی که   داره تو رو همش می بینه  شرم نمی کنی.تازه مینازی به خودت که استمنا هم میکنی؟!عجب!!!!

عجب دنیایی شده................

می ترسم فردای قیامت الاغه بهم گیر بده که چرا منو نسبت دادی به  یه ادمی که  از انجام گنهش پیش خدا شرم نداره.واقعا ..................

یارو میره دنبال عشق بازی تا دست دوست دخترش یا عشقش خون میاد گریه می کنه و  یکی مثل مجید خرات ها  میشه که  غم  تو دلم هست چون عشقم چنین شده و چنان شده.....

یکی نیست بگه  عشق خدارو وقتی سرشو از تن جدا کردند، وقتی عشق حسینو تیر به گلوش زدند کسی  مثل مجید خرات ها بود که  بگه غم

بیایید غم را درست بنویسیم

درشت ننویسیم

آره من مذهبیمن چون دارم از این حرفها می زنم اما  اونور دنیا نشستند فکر می کنند تا فکر شما رو مثل یه دستگاه ادم اهنی تو دست بگیرند و با یه چیزایی مثل عشق بازیو دختر بازی و دوست پسر  نذارند که تحقق پیدا کنه که:مردمانی از سرزمین پار به علم  ثریا هم می رسند

خداییش شما بگید به قول  خرات ها

مشکل از من بود یا تو

مشکل از خدا هست یا ما

چرا  باید روی  ماهواره برمون  اسم ننگین مرگ بر اسراییل و امریکا حک  بشه ؟!

چرا ننویسم  الله ودیگر هیچ.......

چرا روی سرمون عکس نایک در بیاریم ولی  ننویسیم  روی هیچ نا کجا ابادی  جمله:

لا اله الا الله

میگفت شیطان پرسته که  اگه نمازهم  به اندازه  زنا کیف به من میداد میومدم نماز می خوندم.بهش گفت عقل داری ؟گفت عقل چیه >گفتم بی خیال برو کار خود کن  نگو کار ما چیست

می گفت  خدا خودش به شیطان گفته فقط منو  بپرست  بعد زده زیرش پس چرا نیاییم از شیطان یکتا پرستی را یاد بگیریم.گفتم بهش که  اگه خدای ما زده زیرش شیطون شما هم که خیلی وقته  شما ها رو گمراه می کنه و میزنهزیرش.تازه خدای ما  عبادت های شیطانو در نظر گرفته که  الآن شیطان زنده هست.پس ببین چه قدر  رحیمه................

خدای ما محتاج تو نیست

محرم مارا پریشانی مباد

مهر ما محتاج پیشانی مباد

خلاصه کلوم بگم که بعضیا  یه حرفایی میزنند که میمونه حرفشون برای ابد...............

یکی مثل حضرت محمد(صلوات الله علیه)میگه  شراب نجسه و تا قیامت  شراب نجس می مونه و یکی هم مثل امام خمینی(خدا  رحمتش کنه با  این تلاشش که من آدم ندیدم با چشم که زندگیشو برای یک ملت بذاره و  اخرش هم در مرگ در جنگ با دشمن باشه) میگه :امریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند


 وتا حالا که من ندیدم بتواند غلطی بکند.البته این امریکا و اسراییل که لعنت خدا بر انها بادخیلی چیزای اضافی خوردنا اما  فعلا غلطی تو ایران نتونستند بکنند.

امریکا با این همه نیرو از یه نفر به اسم خمینی میترسه،از اسم یکی یه نام موعود می ترسه،میره نیرو با هسته درست می کنه اسمش و میذاره انسانیت.

بابا بجای اینکه برید از نردبون  کمال بالا که به خدا برسید،پایینو نگاه کنید که خدا پایین وایساده  نردبونو نگه داشته که اگه شما یک وقت حضورشو حس کردید و خواستید  بیایید پایین پیشش نردبون  نلرزه  سقوط کنید.

یارو میگه تو شیطان پرستی روح مادر مرده ات رو میارن تا باهاش حرف بزنی.............

نمیگه که شیاطین می تونند به هر شکلی در بیا ن حالا چه مادر تو چه بابات

اصلا مگه وقتی زنده بودند تو قدرشونو دونستی که حالا دنبال روحشو ن میگردی؟!........

به قول شکسپیر میگه:

بجای اینکه فردا سره مزارم یک  دسته گل برایم بیاورید ،همین امروز یه شاخه گل هدیه دهید...........

یکی به اسم سید علی  خامنه ای چه با حال میگه:

میگه :ما  با خون شهدا و جان باختگی و ایثار اونا جنگ 8 سال دفاع مقدسو پیروز شدیم و اونا با  انرژی هسته ای بودن،مگه اونا قدرت نداشتندکه ما رو هیروشیمایی و ناکازاکی کنند.اما چون خدا با ماست(انا الله معنا) همچین کارایی برایشان  ممکن نیست.

راستم میگه که واقعا حمله کردند الآن به  تمام  اطراف ایران اما هنوز یه سنگ تو ایران نتونستند بیندازند

خلاصه  این عمر چند روزی بیشتر نیست پس بیایید با هم مهربان باشیم................

بیایید فکر کنیم و زندگی کنیم نه زندگی برای دیگرا ن کنیم و  فکر برای دیگران.............

بیایید دعا کنیم  حضرت مهدی ظهور کنه که بابا حوصلمون سر رفت اونقدر  بی ایمانی دیدیم.بیاد  قال قضیه رو بکنه تموم بشه بره  این  دهن ما هم به اسم امریکا  واسراییل نجس نشه.

اخه اب بر اساس مطالعات به ملکولاش وقتی چیز بدی  بگی  خراب  میشند.چرا اسم ننگین اسراییل وامریکا رو بیاریم تا اب دهان به این  خوبی  به اسم بد اونا بد بشه.

بعضیا از این موضوع میگن که اگه خوب بودن که کروبی و موسوی خوبشون زرد از آب در نمیومد:اما من میگم به گفته امام:اگه دیدید شیخی دزدی کرد،نگید آخونده دزد بود.بگید یه دزدی تو لباس اخوندی دزدی کرد.

پس اگه پسر نوح بده چه دخلی به خود نوح داره؟!.....................

همه جا نوخاله هست..............

یا بعضیا بیان بگن مرگ بر اصل ولایت فقیه!

مگه خدا نگفته تو ایه الکرسی که :"الله ولی الذین ءامنوا"

پس چرا مرگ بر اصل! مرگ بر فرع بی ریشه ای که کفر میگه...............

خلاصه

بیایید

بخوانیمش

در پناهش.....................

الحمد سفیریست سفر سازو خوش اهنگ

تا بارگه دوست که او بنده نواز است

برخیز به هنگام که هنگام نماز است

بر خیز ومگو راه به الله دراز است

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<< 

 و

بدانید

افرینش بر مدار عشق بود

 مصطفی ایینه دار عشق بود

میم او شد مرکز پرگار عشق

در تجلی بر سر بازار عشق

تا قلم بر حلقه صادش رسید

شد الم نشرح لک صدرک پدید

طا طریق عشق بازی را نوشت

فا فروغ سر فرازی را نوشت

یا یقین عشق بازان را نگاشت

خلق عالم بیش از یارا نداشت

دست حق تا خشت ادم را نهاد

بر زبانش نام خاتم را نهاد

 خدایش  مرحوم محمد رضا اقاسی  راهم رحمت کند


الهم صلي علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم

only god and other ...........

« من تو را می جویم »

 

در پس شاخه سرخ

پشت زیبایی باران حضور

ته آن کوچه باریک دلم

پی تو می گردم

پی احساس لطیف عشقت

لیک چشمان من اکنون گویی

قفل دروازه ی این قلب را

به نگاه کرمت، ناگهان باز نمود

پی نجوای خدا، پشت آن سرو بلند

پشت خار تردید

پی امساک قناری

پشت آن آبی دریای خدا

روی پرهای خیال

روی تنهایی خورشید غریب

« من تو را می جویم »

« پی تو می گردم »

سنایی

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی 

                                                                نروم جز به همان ره که توام راهنمایی

همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم 

                                                                همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

تو حکیمی،تو عظیمی،تو کریمی،تو رحیمی

                                                                تو نماینده فضلی تو سزاوار ثنایی

بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی

                                                                بری از بیم و امیدی بری از عیب و خطایی

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

                                                               نتوان شبه تو جستن که تو در وهم نیایی

نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی

                                                               نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی

همه عزیّ و جلالی همه علمیّ و یقینی

                                                              همه نوریّ و سروری همه جودیّ و سخایی

همه غیبی تو بدانی،همه عیبی تو بپوشی

                                                              همه بیشی تو بکاهی همه کمیّ تو فزایی

احدٌ لیس کمثله صمدٌلیس له ضدّ

                                                              لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی

لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید

                                                              مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

 

www.eelmi.blogfa.com

 

 

میلاد حضرت مهدی

دلا برخیز و شادی کن که سوسن را بهاران شد

                                                               زعطر یاسمن امشب دو عالم مشکباران شد

به آن منکر بگو آری زمستان را خزان باشد

                                                               ولی از یمن اقدامش دو گیتی باغ رضوان شد

شدی محزون تو ای بلبل که پرپر شد گلستانت

                                                               گشا چشم حقیقت بین قضا را گل فراروان شد

زویرانه برون شد جغد و بر لب نغمه ها دارد

                                                               هزاران  آفرین آمد دلش بر باد بستان شد

دمیدست نو گلی خندان به شهلا نرگسش حیران

                                                                گهی نرگس گهی زهرا به چشمت چون سلیمان شد

سراسر عرش و فرش هر دو مزیّن شد که اجدادش

                                                                ببیند پیر و میران را به خدمت چونکه سلطان شد

به ذکرش عارفان هر دم بگویند جملگی با هم

                                                                 ابا صالح شدی هادی قلوب ما چراغان شد

شفا بخشد به هر دردی اگر خوانی تو مهدی را

                                                                 زامدادش مشو غافل که شافی بر طبیبان شد

خدا را دل پریشان شد طلب دارم زدرگاهت

                                                                 کنی تعجیل ظهورش را که سر بارش امیران شد

تو تسلیما زدل خواهی که بینی روی ماهش را

                                                                عیان باشد زانوارش دلت چون ماه تاب

                                                             التماس دعا

www.eelmi.blogfa.com