کودکی هایم را که به یاد می آرم

یاد اتل ومتل  هایی که

با پدر بازی می کردم

انتهای بازیمان

معمول ،معلوم بود

پدرم از یک پا

تا ابد ؛ پا برچین

تا که این قصه به اخرهای خود نزدیک می شد

 خاطرات جنگش را

باز هم یک به یک

برایم لالایی می کرد

دلنوازانه و زیبا بود

آخر قصه او؛ غصه بر چیده شدن هایی بود

که من آن وقت دگر در خواب

بازی های شب او را مرور می کردم

من در آین خواب منور دیدم

صورت ماه پدر را همچو خورشید درخشاند

ناگهان از خواب پریدم و دیدم که پدر
گوش تا گوش خیس از اشک و شبنم است
و پر از تلالو های  باروتی یاد