روی منجلاب خاطره ها
غوک پیری نشسته بود بر اب
قور دوستی در گلو می ساخت
قورقور وبغض دوری ها
دست زیر چانه،منتظر مانده بود
نا امید از شب وطلوع فرداها
دست و پنجه نرم می کرد
با سکوت و اشک لغزش ها
امشب اینک تا به صبح می گرید
با تمام شوق و عشق باران ها
شعر داروگ می خواند
می کند با چکاوک دوستی ها
اینک این غوک سالخورده تنها
با لبانی خشک شبنم ها
می تراود از دور چون شمع
نور خود را میان مصراع ها
نور او تر می کند باران را
درسکوت مرداب ها
خود نمی داند که صدایش شده است
موج شکن تمام دوران ها