می شوم انچه باید بشوم
می شوم آنچه درونم جاریست....
وخیالی که به یاد آور آن می گریم، می رویم
شعرها می گویم
روزهای کودکی ام را که به یاد می آرم
وسوال چه کاره شدنم
پاسخ رفته به دنبال صعود
به زبان هوسی می گویم:دکتری را دوست می دارم
حال که می اندیشم،می بینم:کاش بودم شوقی،که میان اشک تنهایی می ماند
کاش مروارید دهان صدفی
کز به ریسمان شدنم روی گلوبند زنی،می درخشیدم چون برق
کاش یک شاخه گل رز،که به پیوند نگاهی می شدم منجر،بودم
...کاش چون ابر سیاه آسمان،عکس خود را روی دریای خدا می دیدم
قطره ای میشدم و چون اژه ای
حال دیگر قطرات را می دیدم
که چگونه به خجالت سقوط می کنند و دوباره جان می گیرند
کاش می شد چون کوه،دل خود را از مذاب غم خالی می کردم
خواب با چشمان باز می دیدم
کاش می شد حس یک می زده ای می شدم و
از او می پرسیدم:چه خیالی داری ،که مذاب غم راسر می کشی
کاش همچون یک کبوتر ،عاشق
دانه از دستان صیاد زمان می خردم
همچو یک لاله قرمز رنگی،خاطره های زمان را می نوشتم،در دشت
کاش همچو شمعی روی کیکی بودم
و به افروختنم چشم به جهان می گشودم
و هنوز چشم ندیده
مردن شعله نورانی خود را از یک فوت
در نشاط چشم پر شادی غیر می دیدم
و صدای کف و غوغای پس از مرگم را
در شمار سالهای سن او می شنیدم
اما
حال اگر می نگرم میبینم
بید لرزان زمینی هستم
که به یک شایعه باد به خود می لرزم
اما،همچو یک موج سراپا جوشش
سیلی اندر صورت ساحل غم می زنمو
دفتر شعر پر از اندوهم را
در پس آتش آن میسوزاندم
و در این جزیره گمشده عشق
قایقم را هم می سوزانم
چون که باور دارم:
((شاعران وارث آب خرد و روشنی اند))
و صدا سر می دهم:
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری
مطمئن باش که دیگرغم درونت نیست جای
گرچه با این خنده ات می گریی می دانم می گویی:
خنده را معنای سرمستی ندان،آنکه می خندد غمش بی انتهاست...