صدای قاشق ها

خواب بودم
خواب دیدم
در اتاق زندگی خوابیده ام
و
خواب می بینم که شعرم روی گلبرگ  هوس ها می خزد
ناگهان از خواب پریدم
و دیدم
که در خواب
خوابی دیده ام
شکر گویان ؛به درختی
رسیدم ،که شعرم روی برگهایش ؛از شدت برق، شبنم بود
من دویدم سمت دریا
آب را با مشت خود برداشتم
همه قطراتش، پر از رنگ کلام شعر من بود که آنجا موج داشت
کلمات ذهنم
همه در دریا بود
موج میبرد آنها را، به شهر آشنایی ها
من در آن روز پر از شوق بودم
پر احساس شنا
....من شنا کردم،تا آن طرف ارزش ها
ماهیان را دیدم
شعر هایم را با لبان خشک خود می خواندند
اما
در تعجب بودم،چرا
من که از شنای در آب
آن همه ترس داشتم
سالم از آب به خواب برگشتم
وقتی این بار که از خواب پریدم
دیدم
مادرم دارد
ظرف  ها را می شوید
و صدای چین و واچینِ بهم خوردن قاشق ها راکه
زیر شیر آب ظرف شویی  بود
 به گوشم در خواب 
جای ماهی ها
شعر هایم را می خواند.....

پرواز انوار

می نویسم باران

تا ببینم چه کسی می بارد؟!

وچنان می بینم:جز قلم اشک کسی بر شعر من جاری نیست

سالهاییست که من با قلمم همچوشم،

از جوانی که قلم در دستم،می نویسد با شور

 تا به هنگام،می نویسم ،اما

چون جهان تاریک است

هیچ یک از کلمات بر دفترم پیدا نیست

یا که چشمم پر جوهر شده است

یا تمام کلمات  ذهنم

که به تحریر قلم منجر شد

پر در آورده به سوی ابدیت رفته اند

به تجلی گه فهمیدنشان...

اینک این دفتر عمرم خالی است

از تمام کلماتی که در ان ها نور بود

می توانستند،خودبجای خورشید

بدرخشند نو کنند افکار را

اما

تا که این جوهر عشق در وجودم باقی است

مینویسم با آن

که جهان باغی است

که به زاییدن این انسان ها

می خورد آب و طرب می گیرد

باغبانی هم دارد

 مهربان است ،زیباست

حس گل را در درون غنچه اش می داند

کی بخندد که هوس رشد نکند

همچنان می داند

که جهان تاریک است،تا که انسان باقیست

و اگر تاریک است

*تک خدایی همگان را کافیست.......*