من نشستم لب حوض

                    ماهی ای گردش نداشت

آب حوض گِل شده بود

خانه دوست در آن نور نداشت....

به سراغش رفتم

وشتابانه گذر کردم از

کوچه باغی که درآن عشق به اندازه پرهای کلاغ آبی بود....!

و شکستم چینی نازک تنهایی هیچستان را

پشت آنجا هیچکس را من  ندیدم، جز تماشا که به سوگند خودش باقی بود

....همچنان قایق از تور تهی گشته او را دیدم

که چگونه زُل به دریای گِل آلود زده ، اشک می ریخت

جنس اشک هایش همه ، داد می زد، بوی کاشان می داد

و در آن نزدیکی

من بُزی را دیدم

که به فواره هوش بشری  کافر بود

بغض گیران می گفت:

مردم بالا دست،آب را گِل کردند

و دگر

عکس اشیا در آب پیدا نیست

همچنان  گِل کردند با دانش

باران را

خزر نقشه جغرافی را

حوض پر ماهی را

کتری مادر را