غم دوست
هر دم که در این فرصت،حرفی ز غمم بردم
ای دوست تو مرهم را بردی به سر زخمم
دستی به غمت بردی ،نازی به سرم کردی
ماچ از سر ابرویم،تا روی لبم کردی
هر روز دعایم بود،هر ذکر نمازم بود
رخسار تو را دیدم لبخند دهانم بود
بت های خدایی را از روی تو من ساختم
بر روی لبم گفتم خالق تبارک را
هر روز به درد خود نالان که اشک ریختم
با اشک در دامن گل روی تو را چیدم
از غربت چشمانت من روز ازل دیدم
سایه عبودیت دریای اشارت را
شب را که تو در فکرم جریان نفس بودی
من خال لبت بودم،گریان قفس بودی
وقتی که به رنگ چشم یک روی نظر کردم
دریا غمی دیدم شرمی ز نظر کردم
ابروی کمانت را چون تیر به قلبم راند
بر قلب خودم گفتم:آتشی به سمتت راند
آتش غمم چون شمع سوزاند دلم را سخت
اتش غمت آمد،خاکستر غمها رفت
+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۱ ساعت 11:3 توسط عرفان مرادي
|